مناظره دل و شمس...
بسم رب النور
شب بود و دلگیر…
خورشید را گفتم:کجایی که دلم پر شد از غم و تاریکی
گفت:تو ندارنی؟!
گفتم:آسمان تاریک ؛ دلم غمگین ؛چشمانم سیاه
کی دگر توان دیدن دارم؟
گفت به روز دانستی مرا قدر؟کنون بیایم نزدت؟
گفتم:هیچکس نداندت قدرتا نبیند شب را…
گفت: ندیدی مرا …. نورم چه؟ مگو که آن هم نشد دیده
گفتم: چو نیستی نورت کجا بینم…؟
گفت: هستممن، تو چشمانت تاریک و لغزان است
گفت:ماهی است در برِ تو بدان قدرش که نورم دارد در آن ،تلاٌلو
لطف از این بیشتر؟که داری ردی از خورشید در این ظلمت و تاریکی
وای به حالت گر ندانی قدرش، من نیایم هیچ ماه را هم از تو میگیرم
گفتم:چه کنم که قدرش بدانم؟{شکر نعمت نعمتم افزون کند}
گفت کاری نکن اوراه روشن می کند تو طی طریق کن
منشین منتظر خورشید که صبح به امید توست
همه گویند صبح آمدنیست خواهی نخواهی…
آری آمدنیست اما به استقبال تو تعجیل میشود
منشین و مگو که شب تاریک و لغزان است
مگر نشنیده ای از همسفرانت که راه شب کوتاه و آرام است؟
طی کن این راه،بدان نور ماه نور من است
و بدان خواهد آمدصبح به استقبالت
بگو هردو با هم «اللهم احفظ قائد» و« عجل ولیک»
که گر بی اولی” باشی “آن “دیگری “نیز نایاید بسویت
- ۹۲/۰۷/۱۶