گفتم راست میگی شاید نباید برای همه آرزوی مرگ کنیم…
گفت:باریک الله..
گفتم حالا یه سوال…
گفت:بفرما؟
گفتم راست میگی شاید نباید برای همه آرزوی مرگ کنیم…
گفت:باریک الله..
گفتم حالا یه سوال…
گفت:بفرما؟
گفت:آرزوی مرگ کردن خیلی بده خصوصا برای آمریکا…
گفتم :چرا ؟
گفت:چون وقتی میگیم مرگ بر آمریکا نه تنها اینکه آمریکا با ما بد میشه و دهنمون سرویس بلکه این از انسانیت هم به دوره…
گفتم:انسانیت؟ آمریکا؟
گفت:آره چون ما نمیگیم مرگ بر دولت آمریکا و استکبار میگیم مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر مردم.
هیچ دیده ای عقل،دل را دایره ای محدود رسم کند و گویدش: حقی بر تو نیست که جز این باشی…
حال آنکه دل با نیشخندی بر لب لجام عقل را در شاهراه معرفت میفشارد و میگوید رو…..
و ولایت-این تنها مسیر یقین و آرامش-نه از جاده ی عقل و استدلال بلکه از بزرگراه وسیع دل که همان حب و بغض است اذن دخول میگیرد
هرچند بهانه جویان توانند ملامتمان کنند که هیچ حرجی نیست…
ه مناسب طلایه دار سینما ی ما…
یقینا هرکس چیزی را از دریچه ی نگاه خود میبیند و سخت است خود را در میان انوار پنجره های دید دیگران جا داد ، شاید اگر بخاهم ا.ب.ر.ا.ه.ی.م حاتمی کیا را با نگاه خودم وصف کنم چنگ های بدعت گذاری بسمت من نواخته شود .هرچند در تمام این بدعت ها که مصداق اعم و اخصش حاتمی کیاست و بس تردیدی ندارم.
هویت حاتمی کیا در دهه چهلی بودنش نیست.در تهرانی بودن و آذری بودنش نیست حتا در دانشجوی فیلمنامه نویسی بودنش هم نیست.هویت او در “هویت”است ، هویت او بر فراز برج مینو ، دیده بان بودن است ،ازرمان قرمز تا دعوت به گزارش یک جشن است.حاتمی کیا فیلم نساخته تنها زندگینامه ی روحش را نوشته،زندگینامه ی کسی که زندگی اش از جوانی آغاز میشود و جوانی اش در جنگ شروع.جنگ را تمام میکند می آید در شهر .دهه ها میگذرند و فیلم ها نیز…
نوشتن از لیاقت داشتن خیلی سخت است سخت تر از همه چیز….
شاید سخت باشد وصف کنم که چه شد پس از سالها انتظار و دل شکستگی بالاخره جوازش را گرفتم.سخت است ….
میدانید چرا؟
وصال توصیفی ندارد…تمام توصیفات عالم در هجر یار است و تمام عشاق در راه هجر و فراق شاعر شده اند ؛ آنانی که به وصل رسیده اند حالشان نوشتنی نیست دیدنی هم نیست حالشان فقط حس کردنیست
مقدمه هستا…:
همیشه مشکل بزرگی داشتم و این بود که تصمیم قاطع نداشتم،در واقع پشت کار نداشتم،خیلی ها این را پای تبلی من میذارند،اما من عقیده ی دیگه ای دارم ،
بسم رب النور
شب بود و دلگیر…
خورشید را گفتم:کجایی که دلم پر شد از غم و تاریکی
گفت:تو ندارنی؟!
گفتم:آسمان تاریک ؛ دلم غمگین ؛چشمانم سیاه
کی دگر توان دیدن دارم؟
گفت به روز دانستی مرا قدر؟کنون بیایم نزدت؟
گفتم:هیچکس نداندت قدرتا نبیند شب را…
گفت: ندیدی مرا …. نورم چه؟ مگو که آن هم نشد دیده
گفتم: چو نیستی نورت کجا بینم…؟
گفت: هستممن، تو چشمانت تاریک و لغزان است
گفت:ماهی است در برِ تو بدان قدرش که نورم دارد در آن ،تلاٌلو
لطف از این بیشتر؟که داری ردی از خورشید در این ظلمت و تاریکی
وای به حالت گر ندانی قدرش، من نیایم هیچ ماه را هم از تو میگیرم
گفتم:چه کنم که قدرش بدانم؟{شکر نعمت نعمتم افزون کند}
گفت کاری نکن اوراه روشن می کند تو طی طریق کن
منشین منتظر خورشید که صبح به امید توست
همه گویند صبح آمدنیست خواهی نخواهی…
آری آمدنیست اما به استقبال تو تعجیل میشود
منشین و مگو که شب تاریک و لغزان است
مگر نشنیده ای از همسفرانت که راه شب کوتاه و آرام است؟
طی کن این راه،بدان نور ماه نور من است
و بدان خواهد آمدصبح به استقبالت
بگو هردو با هم «اللهم احفظ قائد» و« عجل ولیک»
که گر بی اولی” باشی “آن “دیگری “نیز نایاید بسویت
چند وقتیست که دلم سنگینی می کند ، جامی که نشکند سنگین است و طاقت فرسا، او تاب ندارد که تحمل کند این داغ هجران ، از بس که ندیده خورشید عالم تاب ،چراغدان منزلش بهترین همدمش گشته و چه بد است با تنفس های نفسانی چراغ خانه را نیز کور سازد.
قلم هم چون دلم سخت ثقیل است و گویا که این غم قلم است و نه جوهرکه بر ورق دل ، عاشقانه ها را مکتوب میسازد .ای قلم بنویس دلگویه هایت را ، آسوده مباش زین آتش زیر خاکستر که همزات الشیطان سخت در کمین دل های نا امیدند.